بنام خالق زیباترین داستانها
پیرمرد خم شد و کوشید تا سنگی را که میان راه بود بردارد . اما کمرش گرفت و به زحمت خودش را به کناری کشید .
جوانکی سوت زنان از راه رسید و پیرمرد ، همچنان که به خود می پیچید ، سعی کرد با اشاره دست اورا متوجه آن سنگ کند .
جوانک اما بی خبر از خطری که پیش پایش بود ، محو حال پیرمرد ، با خودش تکرار میکرد : بیچاره پیرمرد .....بیچاره پیرمرد.....